وقتی بچه بودم، یه هدهد بال شکسته رو درمان کردم. بعد که رهاش کردم و موقعی که داشت ازم دور میشد، همش فکر میکردم الان برمیگرده پیشم. شاید حتی به قدر یه نگاه، یه تشکر، یه دست مریزاد... اما رفت! دور و دورتر شد تا اینکه دیگه نتونستم ببینمش. بعد از اون اتفاق، هر وقت هدهد رو میدیدم، با خودم میگفتم شاید این همون هدهد من باشه. هر چند میدونستم احتمال اینکه این همون باشه، خیلی خیلی کمه. 

وقتی بچه بودم حس میکردم هر حرکت من، از خم کردن انگشتم گرفته تا یه نگاهم، میتونه روی کل دنیا تاثیرگذار باشه و خلاصه خودمو خیلی خفن میدیدم. برای همین انتظارم از خودم خیلی زیاد بود. آرزو داشتم بتونم تمام دردای عالم رو درمان کنم، تمام خرابی ها، تمام بدیها تمام رنج ها رو پایان بدم.
وقتی بچه بودم، خیال میکردم وقتی ظلمی در حق کسی میشه، خدا ساکت نمیمونه و فورا جواب اون ظلم رو میده. واسه همین وقتی کسی بهم ظلمی میکرد، منتظر بودم تا خدا جوابشو بده و ظالم رو رسوا کنه. اگر اون وسط مسطا اشکی هم میریختم که دیگه بدتر! احساس میکردم تمام فرشتگان و ملائکه همین الان دور و برم هستن!

باید زمان بگذره تا بفهمی، همه چیز قرار نیست بر وفق مرادت باشه. خدا همیشه ظالم رو تنبیه نمیکنه. گاهی توی این دنیا اصلا تنبیه نمیشه. ظلم میکنن و میرن و پشت سرشونم نگاه نمیکنن و هیچ آسمونی هم به زمین نمیاد. قرار نیست بتونی همه دردای عالم رو درمان کنی، همین که بتونی دردای خودتو درمان کنی، خیلی هنر کردی! جواب دوست داشتنت رو با قدرشناسی قرار نیست بگیری! خیلی اوقات حتی عشقت سبب آزار میشه! میبینی کلی خوب بودی و در جواب بدی دیدی! این رسم دنیاست و تا دنیا دنیاست همین بوده! علی که علی بود قدرشو ندونستن چه برسه به من که علی هستم که علی نیست ...