الان یک سال میشه که حبس در تفکرات تیره خودم بودم ...

خودم را زندانی احساسات ... خلا نبودن افراد ... و اتفاقات بد گذشته خود کرده بودم ...

ولی کافیه ... تا الان شاید زیاد هم بوده باشه. شاید کافی باشه یک سال عزاداری برای اتفاقات بد زندگی ام ... برای از دست دادن تنها امیدم به زندگی.

تا همین امروز نشسته بودم و از منظره لذت میبردم ولی از امروز من را ایستاده فرض کنید ... نه ایستاده بدانید.

نگاه کردن به پیشرفت دیگران و نشستن من بزرگ ترین فرصت برای دشمنان و رقبایم بود ... این یکسال اون ها جلو رفتن ... پیشرفت کردن ...

ولی حالا ... این نوبت من هستش ... 


دیگه نوبت منه ... من ... من ... ... ... ...

منی که از خودم قوی تر ندیدم.