وقتی بعضی افراد را از دست می دهیم ...
بعد ها می فهمیم که چه شده و چه اتفاقی افتاده ، شاید خیلی طول نکشد تا بفهمیم دیگر آن فرد در زندگی ما نیست ، تا بفهمیم این خلا را چگونه باید پر کنیم.
آری ... این خلا نبود را باید چگونه پر کنیم ... ؟!
شاید هم هیچگاه پر نشود ... !!
این جاست که می فهمیم تنها شده ایم، می فهمیم دیگر کسی مثل قبل کنارمان نیست. می فهمیم که نمی توانیم حرف هایمان را برای کسی بازگو کنیم.
آری اینجاست که تنهای تنها، فقط اشک میریزی و با خودت می گویی ... :
مگر میشود تنها تر از من .


نه ، نمی شود ، تنها تر از من نمی شود. تنها تر از منی که دلداده ی تو بودم نمی شود. تنها تر از منی که تشنه ی دیدن نگاهت بودم نمی شود.
و حالا باید بیایم در بین سنگ قبر ها ، به دنبال تو بگردم ... آیا این درد ندارد ؟! آیا این اشک ندارد ؟!

یادت می آید اولین قرار را .. ؟ هدیه ام را ، اولین هدیه ات را .. ؟

به راستی تو حالا کجایی ...
این قدر دل سنگ که مرا تنها رها کنی میان این مردم ... این قدر دل سنگ که وابستگی ام را دیدی و در آخرین تماس ، صدایت را از من دریغ کردی ...؟!

من هنوز نبودنت را ... هنوز نبودنت را باور نکردم ، بیا و به منِ بیچاره بگو که همه ی این ها شوخی بوده است ... بگو که این قبر که بر سرش ناله ها زدی و می زنی خالی ست.
بیا و بگو من این قدر نامرد نیستم که تنهایت بگذارم.

بیاااا بیا ، من می بخشمت. تو فقط بیا و بگذار دوباره صدایت را بشنوم، بیا و بگذار دوباره آغوش گرمت را احساس کنم، بیا شاید از این اینجا رفتیم ، دِ نامرد ، بیا ، هر چه تو بگویی همان است ، تو بیا ، بیا آخر تو که با رفنت روح مرا بردی ... چرااااااا جسم مرا گذاشتی تا درد بکشد.
عشقم میدانم .. هر دومان خیلی زود جوانی کردیم و پیر شدیم ، می دانم از غمِ غم های من ذره ذره سوختی ولی هیچ نگفتی .

این ناجوانمردانه بود .. که میدانستی بعد تو تنها می شوم و رفتی ....



از حالا تا ابد منتظرت خواهم بود و هیچگاه نبودنت باور نخواهم کرد ...


و این پیپ ، تنها چیزی است از خودت برایم باقی گذاشتی.