هر روز را با یاد تو این زندگی خاکستری را شروع میکنم ، چند باری شماره ات میگیرم ، جوابم  را نمیدهی. در خودم فرو میروم ، بغض گلویم را می گیرد ، سعی میکنم به یاد بیاورم اتفاقات شب های قبل را ... شاید با من قهر کرده ای اما ... تو که با من قهر هرگز با من قهر نمی کردی ... پس چه شده ، هیچ چیز نمی توانست مرا از تو دور کند ، جز یک چیز ... "مـــــــــــــــــــــــــــــــرگ"

درست همین جاست که اشک هایم جاری میشود در فراغ نبودنت ....

آری او دیگر نیست که جوابم را دهد ، او دیگر نیست که حرف های این تنهاترین مرد را جوایگو باشد ...

او رفته است و مرا تنها در این دنیا رها کرده ... و اکنون من حال کودکی خردسال را دارم که مادر خود را در یک بازار شلوغ گم کرده است .

با این تفاوت که من دیگر مانند آن کودک اشکی برای ریختن ندارم ...

دیگر اشکی برایم نمانده که برای نبودنت جاری جاری کنم ، چشمانی خشک و خسته همچون کویر، اما بیتابِ بیتاب.

و این جا حرف هایی از من عبور میکند که هیچکس را برای شنوا بودنش نمی یابم، اگر هم بشنود نمی دانم می تواند درک کند یا نه. شاید دیگر کسی را برای آرام کردنم پیدا نکنم ... شاید ...

در این میان هستند عزیزانی که با ناراحتی من ، ناراحت می شوند ولی تو را هیچ کس نمی تواند برایم تکرار کند.

آن صدای لطیف ات را ، دستان گرمت را ، آغوش پرعشقت را و آن نگاه زیبا که در عین آرامش مرا هر لحظه در زندگی ام استوار تر میکرد. دیگر نیستی و نمیبینی این کفتار های روزگار ،آن شیر درنده را تنها پیدا کرده اند.

این شیر همیشه کسی را داشت که به امید او به میدان برود و در مقابل این مشکلات و انسان ها ایستادگی کند ولی حالا ... حتی دلیلی برای ادامه زندگی نمی تواند پیدا کند ...

وامروز ...

امروز برای اولین بار خداوند به خواسته ام پاسخ آری داد ...

دیشب بود که ... از خدا تو را دوباره خواستم ، خواستمت از خدا به هر قیمتی ، حتی به قیمت تمام زندگی ام .

و خدا جواب مرا امروز داد .

امروز خوشحال ترینم ، خوشحال از اینکه دوباره به وصال تو میرسم ، به وصال بهترینم .

اصلا شاید خود تو مرا از خدا خواستی و حتی این بار هم درخواست من مهم نبوده است،مهم نیست به هر حال به زودی با دیدنت به جوابم میرسم.من هم بیکار ننشسته ام ، تلاش می کنم برای هرچه زودتر مردن ...

ولی اینجا افرادی هستند که نمی توان از آنها دل کَند، آنها بعد از من قطعا تنها خواهد ماند ، چرا که مگر چند نفر هست در این دنیا که به خاطر منافع دیگران دست به کار شود و منافع خودش را زیر پا بگذارد.مگر هنوز هم کسی در دنیا مثل من هست که کاری را بدون در نظر گرفتن منافع خودش انجام دهد ... ؟! اگر هم هست من نمی شناسم .

اصلا قبول من آنها را تنها نمی گذارم ولی تو بگو چه کسی بعد از رفتن تو می تواند مرا از تنهایی در بیاورد ، هان ... نمی شنوم ، پس چیزی نمی گویی ... همان بهتر که ساکت بمانی.

بگذار این بار به اندازه قطره ای اشک به فکر خودم باشم ، بگذار این بار ، در این قضیه خودم را هم در نظر بگیرم.

بگذار برای اولین و آخرین بار خودخواه باشم.

 

و این پایان درد های من نیست ...

واینجا بازهم صادق هدایت است که میگوید ....

دیشب نمی دانستم برای کدام یک از درد هایم گریه کنم ، پس شروع به خندیدن کردم.