امشب هم گذشت و من ندیدمت

آره منی که حتی توی تنهایی خودم هم کسی را به غیر از تو ندارم ...

ولی تو چه میدانی از حال این خسته که هر لحظه به دنبالت می آید ...

امشب همچون تشنه ای که به دنبال آب هر کوی و برزنی را میکاود ، به دنبالت بودم ... آری ، به دنبال آن صدای تو ، به دنبال آن چشمان سیاه رنگ ، آری ... مست رویت بودم و از هر کسی خبر آمدنت را میگرفتم ...

خبر میگرفتم که آیا آمد آن ابر بهاران ، تا بر این کویر خشک و بی آب و علف ببارد یا ... یا نه ، باید باز هم مثل هر شب منتظرش بمانم و بدانم که نه میبینمش و نه صدایش را خواهم شنید ...

آری امشب هم گذشت و من به عکس هایت بسنده کردم ...


و تو چه می دانی از حال من و عکس هایت ...