چی فکر میکنی پیش خودت ...

خودت که داری میبینی همه چی را، من اتاق و سیگار و لحظه های تلخ مثل عرقی که داره این آدم را میسوزونه.


آره تنها بازمانده های تو برام .. کارهات ... رفتارهات ... حرف هات ... تفکراتت و ...

شدم یه آدمی که حالیش نیست داره به چه کسی کمک میکنه، به کی داره خوبی میکنه ... نمی دونه داره با کی جنگ داره و با کی توی صلحه ... 

آهاااا ... خودت خوب فهمیدی ... صلح برای همه هست و تنها کسی که داره باهام میجنگه خودمم. میجنگه تا جلو پیشرفتم را بگیره، به خصوص وقتی که خودت نیستی و خوب میدونی بعد از تو کسی دیگه نیست که جلو این دیوونه بازی ها را بگیره. راستی که بعد از رفتن تو زندگی ام خیلی قشنگ شده ... خودت که داری خیلی بهتر از اون بالا منو می بینی و به من و این حالم میخندی ...

بلاخره که میام پیشت ... دوباره که دستم بهت میرسه ... تلافی میکنم ... قول میدم بهت ... تمووووووم این تنهایی هام را برات تلافی میکنم. دیگه اون بالا همه چی دائمی هستش ووو دیگه نمی تونی تنهام بزاری و از دستم فرار کنی دیوونه. 

دیوونه !!!

هر چی فکر میکنم که چطور میتونم فراموست کنم به راهی نمی رسم ... آخه این بازمانده هات توی وجودم ... یه کم خیلی زیاااده. بیشتر از اون چیزی که قبلا شاید فکرش را میکردم. هر چی میگذره بیشتر می فهمم که چی ازم ساختی و چی را گذاشتی و رفتی ...


آخه یا باید خودت بیای ... یا اینکه یکی شبیه به خودت که محاله ...

وگرنه اگر بخوام فراموشت کنم ... باید خودم را فراموش کنم!!! خودت میگفتی دیگه ...

 من تو هستم و تو من !!!



این پستم هم عکس نمیخواد ;-)