چرا نباید زندگی من هم مثل آدم های عادی ، پیش برود !؟.

حتی زمانی که بودی هم زندگی ام شبیه آدم های عادی نبود ... . چرا که خیلی خوشبخت تر از بقیه بودم ، دنیا را خیلی رنگی تر میدیم ، بیشتر از هر کسی به آینده امیدوار بودم، حتی در بدترین شرایط. انسان های عادی شب ها می خوابند و در خواب خوابند و روزها بیدارند و در بیداری ، بیدار. اما من، اگر شب ها بخوابم حتی در خواب هم بیدارم ... . شاید می ترسم که درد نبودنت را فراموش کنم.

روزها گذشت ولی چیزی از یادت کم نشد. پیش خودم گفتم شاید با دور شدن از شهر ، می توانم بیشتر به فراموش کردنت فکر کنم، اما آن هم نشد. کامل بگویم ، بعد از رفتنت هیچ چیز نشد آنچه می خواستم.

بعضی اوقات افرادی که کنارم هستند از عشقشان حرف می زنند. همان آدم های عادی وقتی از عشقشان ، اتفاقات بینشان برایم می گویند، تنها لبخندی می زنم و به تو فکر می کنم. به تو فکر می کنم و دوباره به یاد می آورم تمام لحظات و خاطراتمان را ... . می دانی ، دلم برای دیوانگی کردن هایمان در جاده ، برای خندن های بی هدفمان ، برای بچگی کردن هایمان ، برای لحظاتی که برای آیندمان تصمیم می گرفتیم و ... تنگ شده است.

دلم برایت تنگ شده است ...

نمی دانم مردم عادی چه تعریفی از عشق دارند. بعضی منشا عشق را شهوت جنسی میدانند و می گویند ، هر چیز غیر از آن دروغ است. بعضی هم عشق را حسی گمنام می دانند و می گویند ، نمی شود برایش تعریفی داشت و ... .

اما من هیچ کدام از این حرف ها را قبول ندارم، نه برای اینکه خودم را از مردم عادی متمایز کنم ، نه . فقط چیزی را می گویم که با تمام وجود حس کرده ام.

من عشق را در نفس های معشوقه ای میبنم که برای تو می دَمَد. من عشق را چیزی دیدم ، که دیگران ندیده بودند. عشق همان بالا رفتن ضربان قلب در پس دیدن معشوق است. همان نفس نفس زدن ها برای رسیدن به تو . همان هوای نمناک پاییزی در کنار خیابان های آب گرفته.

اگر مرا هنوز دوست داری ، بیا و کاری کن که فراموشت کنم. بیا وبرایم کاری کن تا همچون مردم عادی زندگی کنم. از همه ناامید شده ام، تو فقط امید من هستی ، یادم نمی آید که تا به حالا من را ناامید کرده باشی، پس این بار هم ناامیدم نکن ... .

میبینی دوستان قلابی ام را !؟. هر کدام بازیگر خوبی هستند ولی نمی دانند من خود کارگردان این فیلم هستم. آدم هایی با تضادهای بزرگ در زندگی شان، در حرف هایشانو در تمامی رفتارهایشان. نمی دانم یا احمق هستند یا که من را احمق فرض می کنند. در هر صورت حتی آن ها هم من را مثل آدم های عادی نمی بینند. شاید بهتر باشد از فرداها بگوییم ... . مردم عادی برای فردایشان چه برنامه هایی دارند ؟!. اما من که مثل مردم عادی نیستم ، من تنها یک مترسک هستم که نقش انسان ها را بازی می کنم. و شاید خیلی خوب در این نقش فرو رفته ام.

مردم عادی از آینده شان می گویند ، در هر سن و سال ... مهم نیست که چند سال داشته باشند، ولی وقتی آنها از آینده و فردا هایشان می گویند تنها مرا یاد یک چیز می اندازد.

گذشته ام ... .

گذشته ای که با تو گذشت و حال هیچ ازش نمانده است ، جز یک سنگ سرد ، یک قبر خالی و یک قلب مُرده. گذشته ای که بر ما دو نفر گذشت ، آرزوی مردم عادی است و من در حسرت دیروز خودمان هستم.

چگونه بگویم ... ؟ . دلم برایت تنگ شده است. مگر برات نگفته بودم ؟! مگر برایت از حالم نگفتم ، نگفتم که تو آخرین امید من هستی ؟!. پس چرا آخرین امید این عاشق را بر باد دادی و خود هم رفتی .